نفیسه محمدی | ساعت از چهار بعدازظهر گذشته بود. میدانست مسافرکشی در این زمان آن هم داخل شهر چقدر معطلی و خستگی دارد. کمی گوشه خیابان ماند. آفتاب در حال غروب بود. باید آخرین مسافر را هم جابهجا میکرد تا بتواند خرید خانه را تکمیل کند. وضعیت مالی خوبی نداشت. گرانی، اجاره خانه، پول دوا و درمان همسر و خرج بچهها، امانش را بریده بود. بیهدف در کوچهها دور زد و همه حواسش به شرایط تلخ زندگیاش بود. پاهایش از ساعتها رانندگی در خیابانهای شلوغ خسته شده بود. دلش میخواست تا شب نشده برگردد و دستپر به خانه برود...